سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسى از شما نگوید خدایا از فتنه به تو پناه مى‏برم چه هیچ کس نیست جز که در فتنه‏اى است ، لیکن آن که پناه خواهد از فتنه‏هاى گمراه کننده پناهد که خداى سبحان فرماید : « بدانید که مال و فرزندان شما فتنه است » ، و معنى آن این است که خدا آنان را به مالها و فرزندان مى‏آزماید تا ناخشنود از روزى وى ، و خشنود از آنرا آشکار نماید ، و هر چند خدا داناتر از آنهاست بدانها ، لیکن براى آنکه کارهایى که مستحق ثواب است از آنچه مستحق عقاب است پدید آید ، چه بعضى پسران را دوست دارند و دختران را ناپسند مى‏شمارند ، و بعضى افزایش مال را پسندند و از کاهش آن ناخرسندند . [ و این از تفسیرهاى شگفت است که از او شنیده شده . ] [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----5244---
بازدید امروز: ----6-----
بازدید دیروز: ----0-----
بیاب:
ازیر آسمان آبی خدا...
  • درباره من
    ازیر آسمان آبی خدا...
    من!
    ما یه سری دانش آموز سال سوم دبیرستانیم که برای نمایشگاهی که قراره در اردیبهشتماه در مدرسه برپا بشه یه وبلاگ ادبیات ساختیم...البته توش همه چی می شه پیدا کرد‏: داستانک ، شعر ، مناجات نامه ، متون ادبی و ...
  • لوگوی وبلاگ
    ازیر آسمان آبی خدا...

  • پیوندهای روزانه
  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • وضعیت من در یاهو
  • بیرون بیا ماه من
    نویسنده: من! پنج شنبه 85/12/17 ساعت 12:35 صبح

     

    ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو

    گاه میا گاه مرو خیز و به یکبار بیا

    روزها می گذرند وشب ها از پی هم نیز...!! لیکن هنوز بهترین مأ من برای تو

    همان ابرهای تیره اند ...

    از پشت ابرها بیرون بیا ماه من...!!!

     

    ماه من .بیرون بیا ...

    بیرون بیا ونظر کن بر دستهایی که روز و شب برای بیرون آمدنت به سوی پروردگار

     بلند شده اند!
    بیا و نظاره گر چشمانی باش که با طراوت اشکهای ریخته شده امید به باز ماندن دارند

    بیا و دل هایی را تماشا کن که هر روز به شوق آمدنت خانه تکانی می شوند...غبارروبی

     می شوند....

    می سوزند....آتش می گیرند و در حسرت یک نگاهت ذوب می شوند

    مگر تو اینها را نمی خواهی؟

    نمی خواهی خواب آلوده ای را از تلخی خوابی ناکام "برپا" دهی؟

    دست گیری و تا زلالی چشمه صبحگاهی و طراوت با تو بودن ، شانه به شانه پیش بری؟

    دیگر وقت پنهان شدن از چشمان آبی آسمان نیست...

    دراین روزگار

    مردمان جمعه هایشان را به لبخندی تلخ می فروشند

    آسمان بخیل شده است و دیری است نباریده است...

    زمین فخر می فروشد و چیزی نمی رویاند...

    درون کوچه ها و خیابانها پر از غول های آهنی شده است...

    ماه من!

    میان ظهور وحضور تو سر گردانم....نمی دانم کدامیک را از تو طلب کنم؟

    می دانی.؟؟؟؟ همیشه اینطور بوده است.....غریبانه می گریم در حالیکه گریه ام آشناترین نغمه این روزهاست

    خموشانه می نگرم اما بلند ترین نگاهم تا اوج آسمان ها نیز میرسد..

    بی تو من ماندن را از یاد برده ام....با خود دیگر کاری نیست

    با تو هررازی آشکار می شود و بی تو تمام جهان سری مبهم است

    ماه من.....

    بیرون بیا از پشت ابرها و بنگر حال من بی تو را......!!!!

    ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

    ببر اندوه دل و مژده دیدار بیار

    نکته روح فزا ازدهن دوست بگو

    نامه خوش خبر از عالم اسرار بیار

    متن از:رئوفه فخار

     


    الطاف دوستان ( )

  • یک ساعت ویژه
    نویسنده: من! یکشنبه 85/12/13 ساعت 8:4 عصر

    مردی دیر وقت خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود...
    - بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
    -بله حتما . چه سوالی؟
    - بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
    مرد با عصبانیت پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سوالی می کنی؟
    فقط می خواهم بدانم! بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید ؟
    - اگر باید بدانی خب می گویم : 20 $
    پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید.سپس به مرد نگاه کرد وگفت: می شود لطفا 10$ به من قرض بدهید؟
    مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری سریع به اتاقت برو فکر کن و ببین  چرا اینقدر خودخواه هستی؟
    من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.
    پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
    مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد :"چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟"
    بعد از حدود 1 ساعت مر دآرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است .شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به 10 $ نیاز دارد به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
    مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد .
    -خواب هستی پسرم؟
    -نه پدر بیدارم!
    -فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردم . امروز کارم سخت بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.بیا ...این 10$ که خواسته بودی!
    پسر کوچولو نشست و خندید و فریاد زد : متشکرم بابا...!!!
    بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله  شده را آورد .مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است عصبانی شدو غرولند کنان گفت: با اینکه خودت پول داشتی چرا باز هم پول خواستی؟
    پسر کوچولو پاسخ داد:
    برای اینکه  پولم کافی نبو ولی الان هست حالا من 20$ دارم و می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا شما یک ساعت زودتر به خانه بیایید! دوست دارم با شما شام بخورم..."
     
     
     


    الطاف دوستان ( )

  • شیطان و بساطش...
    نویسنده: من! شنبه 85/12/12 ساعت 10:59 عصر

     دیروزشیطان رادیدم.درحوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را تو
    انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوامی‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد وگفت البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد.
    حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
    با خودم گفتم بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
    به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود


    الطاف دوستان ( )