من! ما یه سری دانش آموز سال سوم دبیرستانیم که برای نمایشگاهی که قراره در اردیبهشتماه در مدرسه برپا بشه یه وبلاگ ادبیات ساختیم...البته توش همه چی می شه پیدا کرد: داستانک ، شعر ، مناجات نامه ، متون ادبی و ...
مردی دیر وقت خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود... - بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ -بله حتما . چه سوالی؟ - بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سوالی می کنی؟ فقط می خواهم بدانم! بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید ؟ - اگر باید بدانی خب می گویم : 20 $ پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید.سپس به مرد نگاه کرد وگفت: می شود لطفا 10$ به من قرض بدهید؟ مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری سریع به اتاقت برو فکر کن و ببین چرا اینقدر خودخواه هستی؟ من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم. پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد :"چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟" بعد از حدود 1 ساعت مر دآرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است .شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به 10 $ نیاز دارد به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد . -خواب هستی پسرم؟ -نه پدر بیدارم! -فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردم . امروز کارم سخت بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.بیا ...این 10$ که خواسته بودی! پسر کوچولو نشست و خندید و فریاد زد : متشکرم بابا...!!! بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده را آورد .مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است عصبانی شدو غرولند کنان گفت: با اینکه خودت پول داشتی چرا باز هم پول خواستی؟ پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبو ولی الان هست حالا من 20$ دارم و می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا شما یک ساعت زودتر به خانه بیایید! دوست دارم با شما شام بخورم..."