سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش تازیانه هایی بر سر یارانم بود تا درحلال و حرام تفقّه می کردند . [امام صادق علیه السلام]
کل بازدیدها:----5239---
بازدید امروز: ----1-----
بازدید دیروز: ----0-----
بیاب:
یک ساعت ویژه - ازیر آسمان آبی خدا...
  • درباره من
    یک ساعت ویژه - ازیر آسمان آبی خدا...
    من!
    ما یه سری دانش آموز سال سوم دبیرستانیم که برای نمایشگاهی که قراره در اردیبهشتماه در مدرسه برپا بشه یه وبلاگ ادبیات ساختیم...البته توش همه چی می شه پیدا کرد‏: داستانک ، شعر ، مناجات نامه ، متون ادبی و ...
  • لوگوی وبلاگ
    یک ساعت ویژه - ازیر آسمان آبی خدا...

  • پیوندهای روزانه
  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • وضعیت من در یاهو
  • یک ساعت ویژه
    نویسنده: من! یکشنبه 85/12/13 ساعت 8:4 عصر

    مردی دیر وقت خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود...
    - بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
    -بله حتما . چه سوالی؟
    - بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
    مرد با عصبانیت پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سوالی می کنی؟
    فقط می خواهم بدانم! بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید ؟
    - اگر باید بدانی خب می گویم : 20 $
    پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید.سپس به مرد نگاه کرد وگفت: می شود لطفا 10$ به من قرض بدهید؟
    مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری سریع به اتاقت برو فکر کن و ببین  چرا اینقدر خودخواه هستی؟
    من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.
    پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
    مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد :"چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟"
    بعد از حدود 1 ساعت مر دآرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است .شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به 10 $ نیاز دارد به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
    مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد .
    -خواب هستی پسرم؟
    -نه پدر بیدارم!
    -فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردم . امروز کارم سخت بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.بیا ...این 10$ که خواسته بودی!
    پسر کوچولو نشست و خندید و فریاد زد : متشکرم بابا...!!!
    بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله  شده را آورد .مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است عصبانی شدو غرولند کنان گفت: با اینکه خودت پول داشتی چرا باز هم پول خواستی؟
    پسر کوچولو پاسخ داد:
    برای اینکه  پولم کافی نبو ولی الان هست حالا من 20$ دارم و می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا شما یک ساعت زودتر به خانه بیایید! دوست دارم با شما شام بخورم..."
     
     
     


    الطاف دوستان ( )